درس کلاس بود و روانْ بحثِ اوستاد …
۲۹ اردیبهشت سالروز درگذشت دکتر غلامحسین صدیقی است و زادروز دکتر محمد مصدق! شگفتا که نام این دو مرد بزرگ چگونه بههم گره خورده است.
غلامحسین صدیقی؛ سیاستمداری بر عقیده ایستاده و بر پای آرزوهای منطقی نشسته؛ نخستْ روایتگر ابواب جامعهشناسی در ایرانِ ما؛ قاطع بر آنچه آموخته؛ تا آنجا که جامعهشناسان داخلی او را اگوستکنت و پدر جامعهشناسی ایران میدانستند. دانشجویان دیگر رشتههای تحصیلی برای استفاده از فضایل استاد و بهرهمندی از چگونگی کلاس درس او از چهار واحد مقدمات جامعهشناسی در علوم اجتماعی با او بههرنحوی بود با حضور در کلاسش استفاده میکردند، اما من که خود در رشتۀ علوم اجتماعی تحصیل میکردم مانند دیگر دانشجویان، شیفتۀ رفتار و سکنات دکتر غلامحسین صدیقی، مدیر گروه جامعهشناسی دانشگاه تهران بودم و اکثر کلاسهای او را دنبال میکردم.
دکتر صدیقی گرچه جزوه میداد اما شرح و توضیحات حواشی درس او بهراستی بیشتر از متن اصلی برای ما مطلب داشت. عشق و علاقهای که دانشجویان به او داشتند تنها برای مسائل ویژۀ مربوط به خودِ استاد نبود بلکه بیشتر برای درک مفاهیم رفتاری او بود. او دانشجویانش را میشناخت و بیتابیهای مرا نیز در لحظههای خاص درک میکرد.
خاطرۀ زیر را بارها در ذهن خود مرور و برای خواهندگان بازگو کردهام. یک روز استاد صدیقی درس «تأثیر روانشناسی در جامعهشناسی» را مطرح کرده بود و فرمود: «گاهی یک نگاه تأثیری میگذارد که یکصد شعر و کتاب و قصیده نمیتواند مانند آن عمل کند …» من که از ظرفیت و خشکی روحیۀ دکتر صدیقی آگاه بودم در همان بیست و چند سالگی قطعهای سرودم و به خدمتش بردم:
درس کلاس بود و روانْ بحثِ اوستاد
زان قیل و قالهای فراوان شنیدهای
مردی ادیب بود و سخنور ولی چه سود
از باغ عمر غنچۀ عشقی نچیدهای
در من نداشت هیچ اثر گفتههای او
زیرا نبود باب دلِ درد دیدهای
او در کلام بود و من از سوز و ساز خویش
سرگرم گشته با دلِ در خون تپیدهای
ناگه شنید گوش دلم زاشتباه خویش
آوای عشقباری و حرفِ گزیدهای
گفتا که گاه، حرفِ نگاهی اثر کند
آنسان که شعر تازه به دیوان رسیدهای
یارب کلام بود که بر جان من رسید
یا نور وصل، بر دل حسرت کشیدهای
آری نکرد با دل دردآشنای من
کاری که کرد چشمِ سیاهی، قصیدهای!
و در جلسۀ بعد بهصورت شفاهی به من فرمود: «آقای دانشجوی بااستعداد جوان! من هم در سنین شما ساعتها در مقابل دانشسرایی در فرانسه به خاطری میایستادم تا زلف سیاهی و نگاهی را ببینم!»
روحش شادمان باد.
- 📚 ✍ بخشی از همین مطلب، برگرفته از کتاب در دست انتشار «یادگاران»