ای چرخ
ای چرخ ز پویش تو بیزارم
از تیغ تو زخمها به جان دارم
زین کلکِ بریدهلب چه بنویسم
وز نقش شکستگان چه بنگارم
از کین تو بدسگال لبریزم
وز بغض تو بدسرشت سرشارم
فرسود لجاجت تو، هان پودم
بگسست سفاهت تو هین تارم
چرخنده ولی چو چرخ دولابم
پوینده ولی چو اسب عصّارم
نه مَدرس و منبر و وجوهاتم
نه سُبحه و طیلسان و دستارم
شد طعمۀ دیو حفظ قرآنم
سرمایۀ جهل، درس و تکرارم
وا مانده اگر سمند شبدیزم
پرآبله گشته خنگ رهوارم
این نغمهگر ترانهپردازم
آهنگ و سرود و شعر و آثارم
نی بارِ تعلّقی است بر دوشم
نی عار تملّقی است در کارم
حنظل در کام و نیشکر گیرم
دُردی در جام و صاف انگارم
پیرار به چین نشست گلرویم
وامسال شکستهتر شد از پارم
آتش گیرد به سینهام هرگه
چون زاهل و عیال خویش یاد آرم
ای چرخ چرا عزیزکانم را
با دست قضای کور بسپارم
با طالع نحس چون رصدگیران
تا صبح دمد ستاره بشمارم
بُرّاد که پای هرزهگرد تو
بسته است به خیره پای رفتارم
دژخیم بکوب، من چنو کوهم
جلاد بزن که سخت و ستوارم
گر باز کنند بند از بندم
هیهات که بر تو سر فرود آرم
مَقضی شده خون دل سحرگاهم
خوناب جگر مقدر افطارم
فحش است، اگر که هست اورادم
لعن است، اگر که هست اذکارم
نه دفتر و دستکیّ و سودایی
بنگاهی و حجرهای و انبارم
دیروز گرفت راه، بقالم
وامروز به طعنه کشت عطارم
با اینهمه آنکه روح من آزرد
گر دست دهد دمی نیازارم
دکلمۀ «ای چرخ» توسط شاعر:
حدیث عمر
به مناسبت ۱ خرداد سالروز درگذشت مهدی ناظمی
بعد از سال ۱۳۶۵ که زندگی بر من سخت گرفت، #مهدی_ناظمی سرِ شبی تلفن فرمود و متأسف از گردش چرخ ایام؛ گفت: «ایکاش میرفتم و زندگی را بر تو سخت نمیدیدم»، جملهاش آنچنان تکانم داد که این غزل را برایش سرودم:
حدیث عمر همان سنگ و قصۀ جام است
که پیر روشن ما، آفتاب بر بام است
در اشک باده ببین ساقی بلااندیش
غبار حادثهای تلخ در ته جام است
نظر به گوشهنشینانفکندنت صلهای است
که رحمتی ز خدایان نصیب ارحام است
برای درک رفیع تو ای تمام هنر
هنوز آتش اندیشۀ زمان خام است
چهارباغ و صفاهان، غروب و ساز حبیب
چه شور در تو برانگیخت، این در ابهام است
بهای رشک زمان خون مردم هنریست
بسا قتیل رهِ صد هنر که گمنام است
به گوش نامدگان، رفتگان سخن گویند
پلی به ساز نهادی که راه پیغام است
به روی آینۀ آب تا به کی چو حباب
که عمر ثانیهها نیز رو به اتمام است
و هنگامی که شعر مذکور را قاب گرفته برایش ارسال داشتم، اشکها ریخت.
ساز جاودانه ساخت و جاودان ماند.
📚 برگرفته از همین مطلب در کتاب در دست انتشار «یادگاران»
درس کلاس بود و روانْ بحثِ اوستاد …
۲۹ اردیبهشت سالروز درگذشت دکتر غلامحسین صدیقی است و زادروز دکتر محمد مصدق! شگفتا که نام این دو مرد بزرگ چگونه بههم گره خورده است.
غلامحسین صدیقی؛ سیاستمداری بر عقیده ایستاده و بر پای آرزوهای منطقی نشسته؛ نخستْ روایتگر ابواب جامعهشناسی در ایرانِ ما؛ قاطع بر آنچه آموخته؛ تا آنجا که جامعهشناسان داخلی او را اگوستکنت و پدر جامعهشناسی ایران میدانستند. دانشجویان دیگر رشتههای تحصیلی برای استفاده از فضایل استاد و بهرهمندی از چگونگی کلاس درس او از چهار واحد مقدمات جامعهشناسی در علوم اجتماعی با او بههرنحوی بود با حضور در کلاسش استفاده میکردند، اما من که خود در رشتۀ علوم اجتماعی تحصیل میکردم مانند دیگر دانشجویان، شیفتۀ رفتار و سکنات دکتر غلامحسین صدیقی، مدیر گروه جامعهشناسی دانشگاه تهران بودم و اکثر کلاسهای او را دنبال میکردم.
دکتر صدیقی گرچه جزوه میداد اما شرح و توضیحات حواشی درس او بهراستی بیشتر از متن اصلی برای ما مطلب داشت. عشق و علاقهای که دانشجویان به او داشتند تنها برای مسائل ویژۀ مربوط به خودِ استاد نبود بلکه بیشتر برای درک مفاهیم رفتاری او بود. او دانشجویانش را میشناخت و بیتابیهای مرا نیز در لحظههای خاص درک میکرد.
خاطرۀ زیر را بارها در ذهن خود مرور و برای خواهندگان بازگو کردهام. یک روز استاد صدیقی درس «تأثیر روانشناسی در جامعهشناسی» را مطرح کرده بود و فرمود: «گاهی یک نگاه تأثیری میگذارد که یکصد شعر و کتاب و قصیده نمیتواند مانند آن عمل کند …» من که از ظرفیت و خشکی روحیۀ دکتر صدیقی آگاه بودم در همان بیست و چند سالگی قطعهای سرودم و به خدمتش بردم:
درس کلاس بود و روانْ بحثِ اوستاد
زان قیل و قالهای فراوان شنیدهای
مردی ادیب بود و سخنور ولی چه سود
از باغ عمر غنچۀ عشقی نچیدهای
در من نداشت هیچ اثر گفتههای او
زیرا نبود باب دلِ درد دیدهای
او در کلام بود و من از سوز و ساز خویش
سرگرم گشته با دلِ در خون تپیدهای
ناگه شنید گوش دلم زاشتباه خویش
آوای عشقباری و حرفِ گزیدهای
گفتا که گاه، حرفِ نگاهی اثر کند
آنسان که شعر تازه به دیوان رسیدهای
یارب کلام بود که بر جان من رسید
یا نور وصل، بر دل حسرت کشیدهای
آری نکرد با دل دردآشنای من
کاری که کرد چشمِ سیاهی، قصیدهای!
و در جلسۀ بعد بهصورت شفاهی به من فرمود: «آقای دانشجوی بااستعداد جوان! من هم در سنین شما ساعتها در مقابل دانشسرایی در فرانسه به خاطری میایستادم تا زلف سیاهی و نگاهی را ببینم!»
روحش شادمان باد.
- 📚 ✍ بخشی از همین مطلب، برگرفته از کتاب در دست انتشار «یادگاران»
به مناسبت ۲۲ فروردین سالروز درگذشت عباس کاتوزیان، نقاش چیرهدست ایرانی
از سالهای ۱۳۵۷ به بعد با عباس کاتوزیان و کارهایش بیشتر آشنا شدم. منزل و کارگاه و نمایشگاه او در خیابان شریعتی، چند متری مانده به چهارراه تقاطع صدر در سمت راست خیابان (از شمال به جنوب) بود؛ با در بزرگی که در ته کوچه همۀ عرض کوچه را گرفته بود. استاد در روز بیش از حدود ۱۰ ساعت کار میکرد. او از معدود نقاشانی بود که شاگردانش میتوانستند پشت دست او بنشینند و ساعتها کار کردن او را تماشا کنند! یک روز از او پرسیدم استاد شما همۀ ریزهکاریها را در پیش چشم شاگردان میگذارید؟ گفت مگر شما پیش شاگردانتان ساز نمیزنید؟ سکوت کردم.
کاتوزیان به هنگام کار سیگار نازک بلند قهوهایرنگی به لب میگذاشت و به موسیقی که دوست میداشت و آن را همراهی برای آرامش روح خود و درنتیجه کار بهتر او میدانست، گوش میکرد.
او با رنگ طراحی میکرد، یعنی با چند خط کم اما لازم، محدودهای را مشخص میکرد و رنگ را سریع بهکار میگرفت و بر این اساس شاگردان علاقهمند به رنگ روغن را بر سرِ طراحی با مداد معطل نمیکرد. در سال ۱۳۶۱ جعبۀ رنگم را برداشتم و با وقت قبلی به منزل او رفتم. یک یا دو جلسه کار طراحی با مداد کردم و صورتکهایی را که استاد با مداد در لحظه طرح میزد، به خانه آوردم و کار میکردم. در ایام نوجوانی هم مدتها نقاشی کرده بودم و حتی در جلساتی به خدمت استاد اسماعیل آشتیانی رفته بودم که ماجرای آن را نیز نگاشتهام اما علاقهمند بودم به کار رنگ و روغن بپردازم، بر این اساس در جلسۀ سوم یا چهارم استاد کاتوزیان اجازه داد جعبۀ رنگم را همراه ببرم. شاگردان دیگر هم جعبههای رنگ را میآوردند و در سرسرای منزل استاد که بهراستی موزهای را میمانست، کار میکردند.
پس از نخستین جلسۀ کار رنگ روغن برایم اتفاقی افتاد که تا محدودۀ چهارماه نتوانستم به کلاس ایشان بروم اما در اولین جلسهای که بعد از آن مدت به منزل استاد رفتم و شرح ماجرای غیبتم را گفتم، او دیگر از چندوچون و رفتن و نرفتن من پرسوجویی نکرد و گفت بنشینید و ادامه دهید. او حتی به من گفت در میان رنگهای شما قرمزی بود که من چون نیاز داشتم، آن را برداشتم و استفاده کردم و بهجایش هر رنگی را بخواهید به شما میدهم. برایم جالب بود که آن رنگ قرمز در اختیار او ارزش یافته بود.
عباس کاتوزیان داماد استاد ابوالحسن #صبا و شوهر غزاله بود و گهگاه در زیر بعضی از تابلوها به فرانسه «او … لا … لا…» مینوشت. کاتوزیان قلمی سحار داشت؛ تصویر مرحوم بهلول را که قدیمیهای تجریش چهرۀ شیرین او را بهیاد دارند، بارها نقاشی کرده بود …
۲۲ فروردین ۱۳۹۹
📚 ✍ بخشی از مطلب «یادی از عباس کاتوزیان»، برگرفته از کتاب در دست انتشار «یادگاران»
ساقی عاشورا
دیشب حدیث نینوا، اشکم به چشم خواب زد
افسانۀ عشق و عطش، آتش به جان آب زد
تا سایۀ یک جرعه بر جانان برد آن روز داغ
خورشید دستِ التجا بر دامن مهتاب زد
تا زخمۀ رودش سرود آواز سرخ العطش
دریا ز خجلت طعنهها بر سینۀ سیراب زد
با ساقی خوشدست دیشب دست یاری داد مهر
تا مُهر آزادی به پای رقعۀ اصحاب زد
ماندش نماز آخرین، بر منبر خونین زین
ساقی سرودی دستچین سرداد و بر محراب زد
✍ سال ۱۳۶۷
دکلمۀ «ساقی عاشورا» توسط شاعر: